خیابان
ساعت شش عصر بود. بعد از خریدن چند قلم دارو از داروخانه رامین تو خیابون فردوسی، اومدم بیرون. کنار خیابون وایساده بودم و سرم توی موبایلم بود. داشتم چک میکردم که چقدر پول توی حسابم مونده، یه دفعه صدایی از کنارم شنیدم. صدای یه مرد جوون که میگفت «با من دوست میشی؟ امشبو با هم باشیم؟ همه چیزم هست؛ شیشه، پایپ، همه چی.»