همه چیز ازهمه جا

عکس و مطالب خوندنی ودیدنی

همه چیز ازهمه جا

عکس و مطالب خوندنی ودیدنی

داستان کوتاه وخواندی

خدایا: این روزها فکر میکنم که حتی ستودن تو کم است
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه ی مرغی گذاشت عقاب با بقیه ی جوجه ها
از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد در تمام زندگیش او همان کارهایی را انجام داد که
مرغها میکردند! و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز میکرد ….
سالها گذشت و عقاب پیر میشد روزی پرنده ی با عظمتی را بالای سرش بر فراز
آسمان ابری دید! او با شکوه تمام با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش بر خلاف
جریان شدید باد پرواز میکرد …. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: “این کیست؟
” همسایه اش پاسخ داد “این عقاب است – سلطان پرندگان معلق به آسمان است
و ما زمینی هستیم” عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد! زیرا فکر میکرد
مرغ است!! حیف است که ما بمیریم و هنوز مرغانه زندگی کنیم … کمی بیاندیشیم
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد