عاشق خویش فراموش مکن
عاشق ومعشوقی در کنار رود دانوب مشغول
تفریح و دلدادگی بودند که ناگهان معشوق، گلی را در رودخانه می بیند و با
نگاهش می فهماند که چقدر مشتاق آن دسته...
گل است. عاشق بدون ملاحظه، خود رابه آب می اندازد و گل را به سوی معشوقش
می اندازد و می گوید "فراموشم نکن" وخود به دیار نیستی می رود، از آن پس،
آن گل را "گل فراموشم مکن"می نامند.
------------------------------------------------------------------------------------در زمان های گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که
عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و
ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند؛ بسیاری هم غرزدند
که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد
بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد.
بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت
و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود.
کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.
پادشاه در آن یادداشت نوشته بود :
هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
------------------------------------------------------------------------------------