ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اپیزود اول: سال ۱۲۷۹ هجری شمسی
زن جوان همینطور که داشت برای چای چوب جمع میکرد چشمش به گلابیهایی افتاد که بر شاخههای درخت روبهرویی خودنمایی میکردند. هوس گلابی کرد. نگاهی به مرد جوان انداخت که با گاوهایش مشغول شخم زدن زمین بود.
خیلی زود هیزم را جمع و چای را آماده کرد.
- آهای مراد. بیا چایی.
مرد جوان دست از شخم زدن زمین برداشت و بسوی زن جوان آمد. دستش را با کوزهای آب که کنار بساط چای قرار داشت شست و بر سر سفر نشست. نگاهی به همسرش انداخت که مشغول ریختن چای برایش بود. زن هم در همان حال پیاله چای را بسوی همسرش دراز کرد و نگاهشان برای لحظهای به هم گره خورد.
مرد جوان لبخندی زد و زن نیز هم.
- مراد، برایم گلابی میچینی؟
لحظهای بعد مراد در حال بالا رفتن از درخت گلابی بود. درخت نسبتأ بلندی بود. همیشه برای رفتن به بالای درخت مشکل داشت. ولی این بار نمیتوانست به درخواست همسر جوانش جواب رد بدهد.
- مراد، اون گلابی بزرگه را بچین. اون بالا.
و زن جوان با انگشتانش گلابی درشتی را انتهای شاخهٔ نازکی نشان داد.
فقط اندکی باقی مانده بود که دستان مراد به گلابی برسد که ناگهان صدای شکستن شاخهٔ درخت آمد و زمین که داشت نزدیک و نزدیکتر میشد.
این کوزه چو من عاشق زاری بودهاست ** در بند سر زلف نگاری بودهاست
این دسته که برگردن او میبینی ** دستیست که بر گردن یاری بودهاست.
***
اپیزود دوم: یکم مهر ماه ۱۳۸۹ هجری شمسی
حسین و پسر عمویش با عجله سوار وانت نیسان شدند تا بیدون پر از آب را ببرند قبرستان. مُرده زیاد نباید روی زمین میماند. این سنتی نانوشته بود در روستا که کندن قبر فرد فوت شده بر عهدهٔ فامیل نزدیک تازه درگذشته بود.
قبرستان همینطوری هم دلگیر بود چه برسد به حالا که پاییز با افسونش برگ تمام صنوبرهای قبرستان را به رنگ زرد در آورده بود و فرشی زرد رنگ نیز از برگها محوطهٔ قبرستان را فرش کرده بودند.
عمو و داییش به همراه آقا مهدی و حاج یحیی مشغول کندن قبر بودند. بانوی مرحومه از فامیلهای نه خیلی دورشان بود. و آنقدر نزدیک بود که عمو و دایی ِ حسین احساس وظیفه کنند برای کندن قبرش و باری را از دوش فرزندان داغدار آن مرحومه بردارند.
حسین همانند عمو و پسر عمو و آقا مهدی و حاج یحیی کنار قبر در حال کندن ایستاده بود و به داییش نگاه میکرد که داخل قبر مشغول کندن بود و کندن و باز هم کندن. گودتر و باز هم گودتر.
فضای سنگینی بود. داییش بیل میزد و خاکها را از چال خارج میکرد. چالی که قرار بود خانهای شود ابدی برای بدنی. قبری برای تنی.
پسر عمو محمد رضا بیل را از دایی گرفت و اندکی بیل زد و قبر کند. اما انگار دل دایی طاقت نداشت و دوباره رفت داخل قبر و جای محمد رضا را گرفت و به کندن ادامه داد.
نگاه حسین به بیل زدن داییش بود، بیلی که در خاک نرم فرو میرفت و خارج میشد. ناگهان در بین دهانهٔ بیل و خاک، تکه استخوانی درآمد. استخوان بلندی بود. دایی به آرامی تکه استخوان را با بیل بیرون قبر گذاشت. بیل دیگری زد و استخوان دیگری از قبر و از میان خاک خارج شد. این بار برخلاف مرتبهٔ قبلی استخوان پهنی بود. شبیه استخوان ترقوه.
پسرعمو محمد رضا گفت: استخوان آدم است؟
عمویش نگاهی به استخوانها انداخت و گفت: آره. استخوان آدمه. کسی که قبلأ اینجا چال بود. هر کی بوده سالهای سال و بلکه چند ده سال از دفن کردنش میگذرد. چون سنگ قبرش ناپدید شده بود. اینجا سنگ قبری نبود.
حاج یحیی گفت: حداقل مال بالای صد سال پیشه.
حسین با دقت به استخوانهای پوسیده نگاهی انداخت. تقریبأ چیزی از استخوانها باقی نمانده بود. فقط چند تکه استخوان از یک بدن شاید قوی مردانه و شاید هم ظریف زنانه.
ناگهان ترکی بر روی استخوانی که روزی استخوان کتفی بود دید.
- این احتمالأ استخوان کتفش شکستگی داشت. ببینید.
پسر عمو محمد رضا هم دوباره نگاه دقیقتری به استخوانها انداخت. ولی داییش اجازه کنکاش بیشتر به آنها نداد.
با احتیاط و شاید هم احترام، استخوانها را با بیل جمع کرد و در چال و قبرچهٰ کوچکی در داخل آن قبر گذاشت و رویش خاک ریخت.
یک بیل خاک. دو بیل خاک. سه بیل خاک و...
از دور صدایی میآمد. صدای بلندی داشت میگفت:
لا اله الا الله...
لا اله الا الله...
لا اله الا الله...
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست ** بی بادهٔ گلرنگ نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست ** تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست