بعدازظهر از دانشکده یک راست میروم پیش مادرم. صبح، مهناز خواهرم زنگ زده بود دانشکده و گفته بود که حال عزیز هیچ خوب نیست. به سیمین زنگ زدهام و گفتهام که شام پیش مادرم میمانم
این اواخر کمتر به او سر زدهام. تدریس در دانشگاه تمام وقتام را گرفته است. بهخصوص دیماه که فصل امتحانات آخر ترم است و تراکم کارها در دانشکده از هر وقت دیگر بیشتر. حتی چند ماه است که سیمین را برای شام بیرون نبردهام. به خانه که میرسم مهناز در را باز میکند. به چهرهاش نگاه میکنم. پوست ترکانده و زیباتر شده است. میگویم: «حالات چهطور است؟»
میگوید: «دیگر تکان هم نمیتواند بخورد.»
مادرم گوشه اتاق کوچکاش دراز کشیده و زیر لب دعا میخواند. گنجههای اتاقاش پر است از ظرفهای قدیمی و داروهای گیاهی. مرا که میبیند میخواهد بنشیند، اما نمیتواند. لبخند میزند.
میگویم: «حالات چه طور است؟»
صدایش وقتی میگوید «انگار توی هاون تمام بدنام را کوبیدهاند» به شدت میلرزد. ژاکت ضخیم قهوهای رنگی پوشیده است. انگشتان استخوانیاش که به طرز رقتباری لاغر و چروکیدهاند، از آستین ژاکت بیرون زدهاند. به چشمهای وقزدهاش خیره میشوم و تعجب میکنم چرا بیش از اندازه پر از آباند. داروهاش را از داخل نایلونی که بالای رختخواباش گذاشته، بیرون میآورم و آنها را یکییکی نگاه میکنم.
میگوید: «از دست اینها هیچ کاری ساخته نیست.»
مادرم هیچوقت به دارو و پزشکی اعتقادی نداشته است. همیشه میگوید از وقتی که دکترها آمدهاند بیماریها بیشتر شده است. بهخصوص از وقتی که خواهرم – طوبا- زیر عمل سزارین درگذشت، هم این جمله را اضافه میکند که: «شکم زنها را پاره میکنند تا بچههایشان را سالم به دنیا بیاورند، اما در عوض مادرانشان را یا معیوب میکنند یا میکشند» و هم اعتقادش به بیخاصیت بودن علم پزشکی بیشتر شد.
مادر تنها شد
چهار سال قبل بود که پدرم فوت کرد و مادرم خیلی تنها شد. بیشتر اوقاتاش را یا در مسجد میگذراند یا به دورههایی که سایر پیرزنهای محل میگرفتند میرفت. یک بار که با ماشین او را به یکی از این دورهها میبردم با شوقی آمیخته با ترس و وحشت گفت: «میدانی تازگی چه چیزی فهمیدهام؟»
گفتم: «نه، نمیدانم.»
گفت: «شنیدهام که مومنان و کافران، همه، باید از جهنم عبور کنند، چون پل صراط از وسط شعلههای دوزخ میگذرد.»
مهناز برایام میوه میآورد. با چاقو سیبی را پوست میگیرم. مادرم چیزی میگوید که نمیشنوم. سرم را جلوتر میآورم تا جملهاش را تکرار کند.
میگوید: «چرا سیمین را با خودت نیاوردهای؟»
سیب را توی بشقاب چینی گلداری قاچ میکنم و میگویم از راه دانشکده آمدهام.
میپرسد: «از دانشگاه چه خبر؟»
با چنگال یک قاچ سیب را دهاناش میگذارم و او با بیمیلی سیب را میجود.
وقتی که دیگر مادرم را قبول نداشتم
چه خبری از دانشکده میتوانم برای او داشته باشم؟ مادرم تقریبا یک بیسواد مطلق است. یک کلمه هم درس نخوانده است. از دنیای به این بزرگی هیچچیز نمیداند.
این را سالها پیش، وقتی که به دبستان میرفتم، فهمیدم. شبها در آغوشاش میخوابیدم و چیزهای زیادی از او میپرسیدم. مادرم برای هر سوال من پاسخی آماده داشت. آنوقتها فکر میکردم مادرم همهچیز را میداند، اما بزرگتر که میشدم جوابهایاش برایام باورنکردنی و غیرعلمی به نظر میرسیدند. اوایل سعی میکردم او را متقاعد کنم که درست فکر نمیکند، اما خیلی زود فهمیدم که این کار بیهوده است.
هرچه بیشتر درس میخواندم فاصله بین من و او بیشتر میشد. مادرم آنقدر نمیداند که من گاهی از جهلاش بهتزده میشوم. گاهی فکر میکنم به جای مغز در کلهاش یک تکه سنگ گذشتهاند. او حتی نمیداند که زمین کروی است یا آب اقیانوسها شور است. گاهی وسط کلاس درس مکانیک سیالات یا آنالیز سازهها، که تخته سیاه را پر از فرمولهای ریاضی میکنم، با خودم فکر میکنم که مادرم چه چیزی از این فرمولها میتواند بفهمد؟
درک او از جهان چیزی در حد هیچ است. انتظار ندارم نسبیت عام اینشتین یا اصل عدم قطعیت هایزنبرگ یا تئوری موجی بودن نور تامس یانگ را بفهمد، اما او حتی جدول ضرب را هم نمیداند. او حتی نمیداند آب در چند درجه به جوش میآید. تنها چیزی که از علم ریاضیات میداند، عمل جمع و تفریق، آن هم در حد انگشتان دست است.
نجاست شهر را میگیرد
به چهرهاش نگاه میکنم که با جویدن سیب چروکهای آن نمایانتر میشود. سیب را میبلعد و من به مسیر سیب که پوست گلوش را برآمده میکند و پایین میرود خیره میشوم. مهناز – از سر دلسوزی- شکایت مادر را میکند. میگوید صبح پشمالو از توالت بیرون آمده و عزیز، آن را دیده و به خاطر آن حیاط و دیوارها و پنجرهها را آبکشی کرده است. حتی گربه بیچاره را در حوض شسته است. با حالتی سرزنشآمیز به مادرم نگاه میکنم و او دلیل میآورد که گربه حتما در توالت نجس شده است و هر جا که رفته آنجا را هم با خودش نجس کرده است.
- «اگر حیاط را نمیشستم، آن وقت کفشهای همسایههایی که به دیدنام میآمدند هم نجس میشد و وقتی بیرون میرفتند نجاست را با خودشان به خانههایشان میبردند و کمکم همه خیابان و محل آلوده میشد. حتی ممکن بود تمام شهر آلوده شود.»
من با کارد تکهای سیب میبرم و چنگال را در آن فرو میکنم. مادرم ادامه میدهد: «نجاست مثل آتش است، از یک جا که شروع شود به همه جا سرایت میکند. یک گربه نجس میتواند همه دنیا را به نجاست بکشاند. اگر گربه را نمیشستم ممکن بود گناه نجس شدن همه دنیا به گردن من میافتاد.» بعد میگوید فقط خودش مانده که باید پاک شود.
تلاش برای پاک ماندن
به او میگویم که تا حالاش بهتر نشود نمیتواند حمام کند. دستام را در دستاش میگیرد و التماس میکند. دستاش مثل یک تکه چوب، خشک و خشن است. چشمهایاش دودو میزند و منتظر جواب است. انگار این مهمترین خواستهای است که میتواند از من داشته باشد.
او را در آغوش میگیرم و به حیاط میآورم. به اندازه یک کودک 10 ساله سبک است. او را روی چهارپایه کوچکی کنار حوض مینشانم و ژاکتاش را درمیآورم. زیرپوش نخی بلندی زیر آن پوشیده است. چند پارچ آب حوض روی سرش خالی میکنم. احساس نشاط میکند.
من بیخودی به گذشتههای دوری میروم که مادرم با کوکب خانم و بیبینرگس که مستأجر ما بودند، ظهرها بعد از ناهار، دور حوض مینشستند و ظرفهایشان را میشستند. هنوز مهناز متولد نشده بود. من و طوبا خواهرم، بیخبر از روی ایوان خانه هندوانه کوچکی را توی حوض میانداختیم و مادرم عصبانی میشد و دنبالمان میکرد و من دور حوض میچرخیدم و میچرخیدم و بعد ناگهان خودم را داخل حوض میانداختم و آنقدر زیر آب میماندم که مادرم میترسید و بعد سرم را از زیر آب بیرون میآوردم و طوبا قشنگ میخندید.
گیسهای سفیدش را شانه میزنم و عزیز تکان نمیخورد. لحظهای نگاهاش میکنم و باورم نمیشود که من به این بزرگی روزی در شکم این پیرزن مچاله شده مقابلام بودهام. مهناز پیراهن و حولهاش را از داخل اتاق میآورد و من صورتام را برمیگردانم تا مادرم پیراهناش را بپوشد. به باغچه مقابلام خیره میشوم. پشمالو را که صبح عزیز شسته از لای پرچینهای باغچه میبینم که زیر درخت چنار لم داده است.
آنجا که خداوند واقعی است
غروب است و صدای اذان در صحن حیاط میپیچد. مادرم سجادهاش را توی ایوان پهن کرده و نمازهای مستحبی میخواند. مهناز در آشپزخانه برای شام سیبزمینی سرخ میکند. من در پلههای ایوان Dynamic of Structures میخوانم. هیچچیز برای مادرم به اندازه «خداوند» اهمیت ندارد. هر چیز که مستقیما به خدا مربوط نشود برای او بیارزش است. وقتی میگوید «خداوند» گویی اسم یکی از این پیرزنهایی را میبرد که هر هفته با آنها دوره دارد. حس میکنم خداوند برای او کاملا واقعیت دارد. یک بار که به خانهام آمده بود سیمین از او پرسیده بود: «با چه آمدهای؟» و او خیلی ساده گفته بود: «با جبرئیل.» «جبرئیل» را با چنان لحنی ادا کرده بود که سیمین برای لحظهای فکر کرده بود گفته است با تاکسی!
بعد از شام عزیز کتابام را از دستام میگیرد و آن را تا نزدیکی چشمهایاش جلو میبرد. به حروف لاتین و نمودارهای آن خیره میشود و با خنده میپرسد: «توی این کتاب چی نوشته است؟» میگویم: «این کتاب درباره اثرات زمینلرزه است.» میپرسد: «شما میخواهید جلوی زمینلرزه را بگیرید؟» میگویم: «نه، ما فقط میخواهیم که نگذاریم زلزله کسی را بکشد.»
کتاب را جلوم میگذارد و خیلی جدی میگوید: «برای زلزله قیامت هم فکری کردهاید؟»
نگاهاش میکنم. میخواهد چیزی بگوید، اما نمیگوید. بلند میشود و به اتاقاش میرود.
بغض مادر میترکد
حیاط تاریک است و فقط لامپ کمنوری مهتابی را روشن کرده است. سایه مهناز که کنار حوض نشسته و ظرفهای شام را میشوید، توی حوض افتاده است. چراغ اتاق مادرم روشن میشود و نور آنکه در حیاط میپاشد، سایه مهناز را از سطح آب پاک میکند. چند لحظه بعد چراغ خاموش میشود و مادرم از اتاقاش بیرون میآید. یک بشقاب خرما با خودش آورده است. به من تعارف میکند و میگوید نذری آوردهاند. میداند خرما دوست ندارم، اما اصرار میکند و چیزی میگوید که حس میکنم سالهاست در دلاش نگه داشته و میخواسته بگوید، اما موقعیتاش فراهم نبوده است. شاید این همان حرفی است که چند لحظه پیش میخواست بگوید، اما نگفت. میگوید: «این خرما، هم از داروهای دکتر برای من خوبتر است و هم از این کتابهایی که درس میدهی برای تو بهتر است.» با تعجب نگاهاش میکنم و او ادامه میدهد: «چون ایمان ما را زیاد میکند.»
دیروقت است. مهناز خواب رفته است. نسیم خنکی میوزد. ملافهای روی او میکشم تا سرما نخورد. عزیز دراز کشیده است و با تسبیح ذکر میگوید. میروم و از داخل یخچال برایش یک لیوان شیر میآورم. دستام را زیر سرش میگیرم تا نیمخیز شود و شیر را بنوشد. داروهایاش را با اصرار به او میخورانم. لامپ را خاموش میکنم و آماده رفتن میشوم. صدام میزند. میروم و کنارش مینشینم. صورتاش زیر نور مهتاب میدرخشد. دستام را در دستهای چوبینهاش میفشرد. شاید از مرگ ترسیده است و حالا دستام را گرفته است تا از ترساش بکاهد. بغض گلویاش را گرفته است. پیراهن سبز والی را که پارسال از شیراز برایاش خریدهام پوشیده است.
نگاهام میکند و برای لحظاتی نمیتواند حرف بزند. بعد میگوید از وقتی پدرم مرده است دلاش نیامده که لباسهای او را به دورهگردها بفروشد. حتی چند بار میخواسته آنها را در رودخانه بیندازد، اما نتوانسته است. میگوید هر کدام از لباسها برای او پر از خاطرهاند. بعضی از آنها را بارها دوخته و شسته و اتو زده است. چشمهایاش پر از اشک شده است.
بهشت چند طبقه دارد؟
لحظهای سکوت میکند و بعد میپرسد: «میدانی بهشت چند طبقه دارد؟»
میگویم: «فکر میکنم باید هفت طبقه داشته باشد.»
صورتاش را از من برمیگرداند و به مهناز که خوابیده است نگاه میکند. زیر لب میگوید: «کاش پدرت و طوبا در بهشت باشند.»
اسم طوبا را که میشنوم غصهام میگیرد. انگار چیزی در دلام به لرزه میافتد. بعد از سالها، دلام میخواهد گریه کنم. دلام میخواهد بروم داخل حوض و به یاد طوبا آنقدر زیر آب بمانم تا مادرم فریاد بزند: «بیا بیرون!» و من سرم را آهسته از زیر آب بیرون بیاورم و مادرم خندهاش بگیرد و من همانطور که خیس آبام بپرم در آغوشاش و آنقدر بلندبلند گریه کنم تا سبک شوم. خم میشوم و چشمهای خیس شدهام را روی دستهای عزیز میمالم.
مادرم چیزهایی میگوید که هرچه سعی میکنم معنای آنها را بفهمم نمیتوانم. میگوید از اینکه در دنیای به این بزرگی کسی به فکر خداوند نیست غمگین است. میگوید آنقدر دلاش برای خداوند میسوزد که گاهی شبهای جمعه تا صبح برای او گریه میکند. بعد دستهایش را در موهایم فرو میبرد و میگوید: «گاهی هوس میکنم بمیرم.»
کفشهایم را میپوشم و کتاب دینامیک سازهها را از زیر بشقاب خرما که مادرم آن را لبه پلههای ایوان گذاشته است برمیدارم. قبل از اینکه از پلهها پایین بروم یک دانه خرما دهانام میگذارم و به سمت در حیاط میروم. از جلوی باغچه که میگذرم چشمام به پشمالو میافتد که خودش را از لای پرچین باغچه بیرون کشیده و با چند گربه دیگر به سمت توالت میرود. چشمهایشان مثل گلولههای آتش در تاریکی برق میزند. هسته خرما را از دهانام بیرون میآورم و به سمت نقطههای روشن نشانه میروم.
salamat.ir