ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
شاید هیچکس نمیتوانست پیشبینی کند پسر لاغری که در کنار بساطش در خیابان نزدیک خانهشان، آبانجیر خنک میفروخت، چند سال بعد نه تنها بارها مدال طلای قویترین مرد ایران را از آن خود خواهد کرد، بلکه در مسابقات جهانی نیز حرفهای زیادی برای گفتن خواهد داشت. روحالله - پسر بچه چشمآبی با موهای طلایی - هفتمین پسر خانواده داداشی ها بود.
او بعد از شش پسر و چهار دختر خانواده به دنیا آمده بود، «برادرم بچه لاغر و رنجوری بود، اما از همان اول عاشق پرورش اندام بود. او عکسها ی ورزشکاران پرورش اندام را تهیه میکرد، سر آنها را قیچی میکرد و سر خودش را جای آنها میگذاشت، او آن زمان اگر چه لاغر بود اما خصلتهای ورزشکاری داشت و من در او چیزی میدیدم که دیگران نمیدیدند؛ به همین دلیل او را وارد ورزش کردم، خانوادهام به شدت با این موضوع مخالف بودند. میگفتند او ضعیف است و نمیتواند از خودش دفاع کند؛ اما برادرم بعد از دو سال ورزش، قهرمان پرورش اندام شد.»
اینها را علی داداشی میگوید؛ مردی که هنوز مرگ برادرش را باور ندارد و دلش میخواهد هر آنچه اتفاق افتاده کابوس وحشتناکی باشد که با سپیده صبح روز بعد، مثل تاریکی شب، دست و پایش را جمع کند و دور و دورتر شود اما این کابوس وحشتناک انگار رفتنی نیست؛ « بچه که بودیم کنار خانهمان شتر میآوردند آنها را میکشتند و گوشتشان را پخش می کردند. یک بار روحالله رفته بود و داشت با شتر بازی میکرد که ناگهان یکی از شترها لگد محکمی به او زد و برادرم را چند متر آن طرفتر پرت کرد. گفتم حتماً بلایی سرش آمده، سریع به طرف او دویدم و خودم را به بالای سرش رساندم، صدایش کردم، روحالله با صدای من چشمانش را باز کرد و لبخندی زد.
مرد جوان با چشمانی پر اشک ، تبسمی میکند و ادامه میدهد:«از روحالله هزار تا خاطره خوش دارم. در یک روز تابستان، روحالله که خیلی خسته بود، رفته بود زیر ماشین یکی از مهمانهایمان و آنجا خوابش برده بود. مهمان ما هم بیخبر از روی او رد شد. وقتی مادرم از ماجرا باخبر شد غوغایی به پا کرد که نگو و نپرس. او را به بیمارستان رساندیم؛ اما آسیبی ندیده بود . خیلی زود او را به خانه آوردیم.»
از دستفروشی تا قهرمانی
حالا قهرمان رفته است و تنها یاد و خاطره اوست که برای علی که با وجود هفت سال اختلاف سنی با برادر کوچکش، همیشه با او بوده و از او حمایت میکرد، به جا مانده است؛ «به محض تعطیل شدن مدارس و رسیدن تابستان، بساطش را نزدیک خانهمان پهن میکرد و شربت و آبانجیر میفروخت، خدا بیامرز پدرم میگفت پسر جان ما که نیازی به این پول نداریم؛ پس چرا این کار را میکنی؛ اما روحالله گوشش به این حرفها بدهکار نبود و دلش میخواست روی پای خودش باشد. او سختی دستفروشی و تلاش برای فروش جنس در گرمای طاقتفرسای تابستان را چشیده بود؛ به همین دلیل بعد از موفقیتها و کسب وضع مالی نسبتاً خوب، آن روزها را فراموش نکرد و به قول معروف خودش را گم نکرد.»