ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مردی روحانی از پروردگار خواست تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد.
خداوند پذیرفت و او را وارد اتاقی کرد که در عده ای دور یک دیگ بزرگ نشسته و همه، گرسنه، ناامید در عذاب بودند.
خداوند گفت:"اینجا جهنم است. اکنون بهشت را به تو نشان میدهم."
آنها به اتاق دیگری رفتند که درست مانند اولی بود، وارد شدند.
دیگ غذا، عده ای به دور آن، همان قاشق های دسته بلند، ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند...
آن مرد گفت:"نمی فهمم! چرا اینها در اینجا شاد شدند ولی در اتاق دیگر همه بد بخت بودند، ضمن اینکه همه چیزشان یکسان است؟؟!"
خداوند تبسمی کرد و گفت:" خیلی ساده است در اینجا آنها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند. هر کس با قاشق خود غذا در دهان دیگری میگذارد، در حالی که آن آدمهای طمع کار فقط به فکر خودشان هستند!