همه چیز ازهمه جا

عکس و مطالب خوندنی ودیدنی

همه چیز ازهمه جا

عکس و مطالب خوندنی ودیدنی

حکایتی جالب از ناپلئون

روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهرهای کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی، از سربازان خود جدا افتاد.
گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند. ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد. او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است، نجاتم دهید. کجا می توانم پنهان شوم ؟

ادامه مطلب ...

رسیدن به کمال... !

در نیویورک، بروکلین، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود...
او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هر چیزی که خدا می آفریند کامل است.
اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند.
بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.
کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟!
افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند...
پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی می گذارد که دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:
یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند.

ادامه مطلب ...

فقرا امانت من هستند

خسته و تنها، گرسنه و تشنه، با دستانی که از سرما قرمز شده بود، در گوشه ای از پارک نشسته بود. تنها چیزی که شاید حیات را در پیکر سرمازده او به جریان می انداخت انتظار بود ! انتظاری که از ساعتها قبل با چند بسته آدامس در دستش شروع شده بود، که شاید کسی پیدا شود و بخرد. به طرفش رفتم و در چند قدمیش ایستادم. هیچ حسی بین ما نبود. اما ناگهان گویی فاصله میان ما محو شد و چیزی در مقابل چشمانم دیدم که هرگز تاکنون ندیده بودم. دریچه ای رو به دنیایی دیگر! دنیایی از درد و رنج، ذلت و بیچارگی، دنیایی از گرسنگی، دنیایی پر از مردمی که شاید هرگز با شکم سیر نخوابیده اند.

ادامه مطلب ...

داستان

نقل شده است که در زمان یکی از پادشاهان بنی اسرائیل یک قاضی بود که برادری امین و درستکار داشت، همسر برادر قاضی ، زنی پاکدامن و با عفت از دودمان پیغمبران بود .
روزی پادشاه برای انجام کاری احتیاج به شخص امین و درست کرداری پیدا کرد تا او را مامور آن کار سازد .
از این رو به قاضی گفت : شخص مورد اعتماد و قابل اطمینانی را معرفی کن تا برای انجام کار روانه ی جایی سازم .
قاضی گفت: من برای این کار کسی را موفق تر و شایسته تر از برادرم نمی شناسم . سپس به دستور پادشاه برادر را طلبید و موضوع را به وی اطلاع داد .
برادر قاضی از شنیدن این مطلب ناراحت شد و به او گفت : چون من زن جوانی در خانه دارم و نمی توانم او را تنها بگذارم و به سفر بروم ، اگر ممکن است مرا از این ماموریت معاف دار و شخص دیگری را نامزد این کار کن .
قاضی نپذیرفت و گفت : حتما باید بروی .
مرد نیکوکار هم ناگزیر تن به مسافرت داد .
ادامه مطلب ...

پیراهن قرمز

یه کشتی داشت رو دریا می‌رفت، ناخدای کشتی یهو از دور یه کشتی دزدای دریای رو دید. سریع به خدمه‌اش گفت: برای نبرد آماده بشین، ضمنا اون پیراهن قرمز من رو هم بیارین. خلاصه پیراهنه رو تنش کرد و درگیری شروع شد و دزدای دریایی شکست خوردن!

کشتی همینطوری راهشو ادامه می‌داد که دوباره رسیدن به یه سری دزد دریایی دیگه! باز دوباره ناخدا گفت واسه جنگ آماده بشینو اون پیراهن قرمز منم بیارین تنم کنم!! خلاصه، زدن دخل این یکی دزدا رو هم آوردن و باز به راهشون ادامه دادن.

یکی از ملوانا که کنجکاو شده بود از ناخدا پرسید: ناخدا، چرا هر دفعه که جنگ می‌شه پیراهن قرمزتو می‌پوشی؟ ناخدا می‌گه: خوب برای اینکه توی نبرد وقتی زخمی می‌شم، پیراهن قرمزم نمی‌ذاره خدمه زخمای منو خونریزیمو ببینن در نتیجه روحیه‌شون حفظ می‌شه و جنگ رو می‌بریم.

خلاصه، همینطوری که داشتن می‌رفتن، یهو 10 تا کشتی خیلی بزرگ دزدای دریایی رو که کلی توپ و تفنگ و موشک و تیر کمون و اکلیل سرنج و از این چیزا داشتن می‌بینن. ناخداهه داد می‌زنه: خدمه سریع برای نبرد آماده بشین ضمنا پیراهن قرمز منو با شلوار قهوه‌ایم بیارین!!

چه دفاعی

چه دفاعی از خودم بکنم جناب قاضی؟!
من بی دفاعم، من شریف تربیت شدم، من شریف بزرگ شدم
نه کسی منو می شناخت، نه کسی بنده رو می دید
نه ثروتمند بودم و نه هیچ چیز دیگر
...
همه سهم بنده از زندگی کار کردن در زیر زمین اداره بایگانی بود لای پرونده ها
من سا...ده بودم من همه چیز رو باور می کردم
من با هیچ کس مخالفت نمی کردم، سرم به کار خودم بود و شریف بودم
من نمی خواستم به بانک برم، من نمی تونستم طبابت کنم، من نمی تونستم سرهنگ باشم، من نمی خواستم شعر بگم، من مقاومت کردم تا حد توانم، اما من توانم کم بود.

ادامه مطلب ...

دو مسیر

در کشور چین، دو مرد روستایی می خواستند برای یافتن شغل به شهر بروند. یکی از آن ها می خواست به شانگهای برود و دیگری به پکن. اما در سالن انتظار قطار، آنان برنامه خود را تغییر دادند زیرا مردم می گفتند که شانگهایی ها خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبه هایی که از آنان آدرس می پرسند پول می گیرند اما پکنی ها ساده لوح هستند و اگر کسی را گرسنه ببینند نه تنها غذا، بلکه پوشاک به او می دهند.
فردی که می خواست به شانگهای برود با خود فکر کرد: «پکن جای بهتری است، کسی در آن شهر پول نداشته باشد، باز هم گرسنه نمی ماند. با خود گفت خوب شد سوار قطار نشدم و گرنه به گودالی از آتش می افتادم.»
فردی که می خواست به پکن برود پنداشت که شانگهای برای من بهتر است، حتی راهنمایی دیگران نیز سود دارد، خوب شد سوار قطار نشدم، در غیر این صورت فرصت ثروتمند شدن را از دست می دادم. هر دو نفر در باجه بلیت فروشی، بلیت هایشان را با هم عوض کردند. فردی که قصد داشت به پکن برود بلیت شانگهای را گرفت و کسی که می خواست به شانگهای برود بلیت پکن را به دست آورد.

ادامه مطلب ...

یکی از بستگان خدا

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت... چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟

- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

شما جزءکدامین هستین؟

گروهی خدا را از روی ترس عبادت میکنند که این عبادت بردگان است



گروهی خدا را به امید بخشش پرستش میکنند که این پرستش بازرگانان است

گروهی
خدا را از روی سپاسگذاری میپرستند که این پرستش آزادگان است



شما جزء کدامین هستین؟

می دانید داستان



میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است.
پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند.
بر خلاف نظر همه ، او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و ...... .
چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند . گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد.
ادامه مطلب ...

گل صداقت و راستگویی


دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند.
وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت غمگین شد، چون دختر او بطور مخفیانه عاشق شاهزاده بود.
دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت : تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا.
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند. اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.
ادامه مطلب ...

جالب وخواندنی

 

سلام

: تقدیم به خوبانم
یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش
به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ
به دیوار روبرو بکوب. روز اول پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو
بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و

ادامه مطلب ...

بخشش خدا


شخصی را به جهنم می بردند .
در راه بر می گشت و به عقب خیره

می شد . ناگهان خدا فرمود :

او را به بهشت ببرید . فرشتگان پرسیدند

چرا ؟ پروردگار فرمود :

او چند بار به عقب نگاه کرد ...

او امید به بخشش داشت.

هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه ا

شد ,,, او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم
وارد بخش جراحی شد ,,,

او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و
منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر
نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟

پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بیمارستان
نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم ,,, و
اکنون، امیدوارم
شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,,,

پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی

اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستا...ن
ادامه مطلب ...

سخت ساز

وقتی به آسمان نگاه می کنم خیالم از همه ی دنیا راحت می شود .

آرام می شوم و ساکن اما دوباره به زمین بر می گردم به یاد سختی هایم می افتم که باید سخت ساز بود.

در این دنیا بدون تلاش به جایی نمی توان رسید.

داستـان های کوتـاه و خوانـدنی

 

داستان کوتاه/نهایت عشق

-----------------------------------------------------------------------------------
خاطرات زمستان را به بهار نیاور!


برفها آب شده بودند و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود. فصل یخبندان تمام شده بود و کم کم اهالی دهکده شیوانا می توانستند از خانه هایشان بیرون بیایند و در مزارع به کشت وزرع بپردازند. همه از گرمای خورشید بهاری حظ می کردند و از سبزی و طراوت گیاهان لذت می بردند ...

در آن روز، شیوانا همراه یکی از شاگردان از مزرعه عبور می کرد. پیرمردی را دید که نوه هایش را دور خود جمع کرده و برای آنها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت میکند.

شیوانا لختی ایستاد و حرفهای پیرمرد را گوش کرد و سپس او را کنار کشید و گفت:"اکنون که بهار است و این بچه ها در حال لذت بردن از آفتاب ملایم و نسیم دلنواز بهار هستند، بهتر است روایت یخ و سرما را برای آنها نقل نکنی! خاطرات زمستان، خوب یا بد، مال زمستان است. آنها را به بهار نیاور! با این حرف تو بچه ها نه تنها بهار را دوست نخواهند داشت بلکه از زمستان هم بیشتر خواهند ترسید و در نتیجه زمستان سال بعد، قبل از آمدن یخبندان همه این بچه ها از وحشت تسلیم سرما خواهند شد.

به جای صحبت از بدبختی های ایام سرما، به این بچه ها یاد بده از این زیبایی و طراوتی که هم اکنون اطرافشان است لذت ببرند. بگذار خاطره بهار در خاطر آنها ماندگار شود و برایشان آنقدر شیرین و جذاب بماند که در سردترین زمستان های آینده، امید به بهاری دلنواز، آنها را تسلیم نکند. پیرمرد اعتراض کرد و گفت :"اما زمستان سختی بود"

شیوانا با لبخند گفت:"ولی اکنون بهار است. آن زمستان سخت حق ندارد بهار را از ما بگیرد. تو با کشیدن خاطرات زمستان به بهار، داری بهار را نیز قربانی می کنی! زمستان را در فصل خودش رها کن!
ادامه مطلب ...

درویشی تهیدست وکریم خان زند

درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد.
چشمش به شاه افتاد با دست اشاره‌ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ اوردند.
کریم خان گفت: این اشاره‌های تو برای چه بود؟ درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. ان کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟
کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟

ادامه مطلب ...

چارلی چاپلین

روزی اینشتین به چارلی چاپلین گفت :
می دانی آنچه که باعث شهرت تو شده چیست؟
"این است که تو حرفی نمی زنی ولی همه حرف تو را می فهمند"!
چارلی هم با خنده می گوید :
... تو هم می دانی آنچه باعث شهرت تو شده چیست؟
"این است که تو با این که حرف می زنی، هیچ کس حرفهایت را نمی فهمد"!
 

 
ادامه مطلب ...

اندر حکایت باد آورده

 

 
1274981856 ships part2 2 عکس و والپیپر از کشتی های زیبا   قسمت دوم background


بادآورده
در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانیها پیروز شدند
و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره ی ارتش ایران در آمد و سقوط آن نزدیک شد .
ادامه مطلب ...

دو روی سکه



لئوناردو داوینچی موقع کشیدن تابلو "شام آخر", دچار مشکل بزرگی شد: می بایست "نیکی" را به شکل عیسی" و "بدی" را به شکل "یهودا" یکی از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند, تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پیدا کند.
روزی دریک مراسم همسرایی, تصویر کامل مسیح را در چهرة یکی از جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت.سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقریباً تمام شده بود ؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود.
کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی یافت. به زحمت از دستیارانش خواست او را تا کلیسا بیاورند , چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا آوردند, دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی, گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند, نسخه برداری کرد.

ادامه مطلب ...

گاندی

از نظرگاندی هفت موردی که بدون هفت مورد دیگر خطرناک هستند:

1-ثروت، بدون زحمت

2-لذت، بدون وجدان
...

3-دانش، بدون شخصیت

4-تجارت، بدون اخلاق

5-علم، بدون انسانیت

6-عبادت، بدون ایثار

7-سیاست، بدون شرافت

مرا بغل کن

 
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:...
ادامه مطلب ...

داستانک

هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند

 
http://www.activegarage.com/wordpress/wp-content/uploads/changingourworld1.jpg
 
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستا...ن شد ,,, او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد ,,,
ادامه مطلب ...

کاش می شد

کودکان شاد و تندرست
 
کاش می شد سه چیز را از کودکان یاد بگیریم:
بی دلیل شاد بودن و پای کوبیدن*
همیشه سرگرم کار بودن و بیهوده ننشستن*
حق و خواسته خود را با تمام وجود خواستن و فریاد زدن

**
ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد
بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز دارد

****
می شه بعضی ها رو مثل اشک از چشمات بندازی......
اما نمی تونی جلوی اشکی رو بگیری که با رفتن بعضی ها ازچشمات جاری میشه

******

هوس بازان کسی را که زیبا می‌بینند دوست دارند...
اما عاشقان کسی را که دوست دارند زیبا می‌بینند

********
خوشبخت ترین پسر کسیه که اولین عشق یه دختر باشه
و خوشبخت ترین دختر کسیه که اخرین عشق یه پسر باشه
 
 

جمله های بسیار عالی از آدم های کاملا معمولی

 

جمله های بسیار عالی از آدم های کاملا معمولی www.taknaz.ir
 
 
همیشه ظرفیت ها رو بسنجین: شوخی ای نکنین که مجبور باشین یه «ای بابا! شوخی کردم» به آخرش اضافه کنین!

*آدمایی که سا کت سوار تاکسی میشن تا مقصد از پنجره بیرون رو نگاه می کنن، آخرشم، بدون هیچ حرفی، کرایه رو میدن و میرن آدمای خسته و دلتنگی هستن سر به سرشون نذارین...
ادامه مطلب ...

نکاتی از پیامبر (ص) در مورد بهداشت تن وحکمت زندگانی



رسول الله (ص) چنین فرمودند:



1- پروردگار متعال هیچ دردی رابی درمان نیافریده است .مگر بیماری سام(مرگ) که درمان ندارد.

2- آنانکه اثری ازآبله بربدن دارند عمری طولانی خواهند گذرانید.این دسته رابه طول عمر بشارت دهید .

3- اساس هربیماری درد سرها ست .

4- تا درخود اشتها نیافته اید دست به طعام درازمکنید و همچنان که درخود اشتها را احساس می کنید دست از طعام بکشید.

5- معده ی آدمیزاد کانون همه دردهاست.

6- اساس هرمداوا گرم داشتن موضع درد وبیماریست .

7- نفس خود را به هرچه عادت داده اید وا بگذارید.

ادامه مطلب ...

حمام رفتن بهلول


 

 
 
 

 روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.

بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ....
ادامه مطلب ...

چند کلمه درد دل

خـــــــــــدا
تنها
روزنه امیدی است که هیچگاه بسته نمی شود،
با دهان بسته هم می توان صدایش کرد،
با پای شکسته هم می توان سراغش رفت،
تنها اوست که وقتی همه رفتند می ماند،
وقتی همه پشت کردند آغوش می گشاید،
وقتی همه تنهایت گذاشتند محرمت می شود،
وتنها سلطانیست که با آغوش باز می بخشدت.
خـــــــــــدا را برایتان آرزو دارم...

 

رفته بودم فروشگاه ..


 

یه پیرمرد با نوه اش اومده بود خرید، پسره هی زِر زٍر می کرد. پیرمرد می گفت: آروم باش فرهاد،
جلوی قفسه ی خوراکی ها، پسره خودشو زد زمین و داد و بیداد ..
پیر مرده گفت: آروم فرهاد جان،
دَم صندوق پسره چرخ دستی رو کشید چنتا از جنسا افتاد رو زمین، پیرمرده باز گفت: فرهاد آروم! تموم شد، دیگه داریم میریم!
من کف بُر شده بودم.
بیرون رفتم بهش گفتم آقا شما خیلی کارت درسته این همه اذیتت کرد فقط بهش گفتی فرهاد آروم باش!
پیرمرده منو نگاه کرد و گفت:
فرهاد اسم مَنه! اون توله سگ اسمش سیامکه!

چهار چیز مهم در زندگی

بقراط می گوید: کم کردن چیزهای مضر و زیانبار، بهتر از زیاد استفاده کردن از چیزهای سودمند است. و نیز می گوید: با دوری کردن از تنبلی و خستگی و با پرهیز از پرخوری همواره تندرست باشید.

یکی از حکما می گوید: هرکس، می خواهد سالم و تندرست باشد، غذای خوب بخورد و زمانی سراغ غذا برود که خوب گرسنه شد و پس ازآنکه خوب تشنه گردید، آب بنوشد. معمولاً آب کم بنوشد و بعد از ناهار استراحت کند و پس از شام اندکی قدم بزند و تا دستشویی نرفته، نخوابد. بعد از صرف غذا، از رفتن به حمام بپرهیزد. در تابستان یکبار به حمام رفتن بهتر از ده بار حمام گرفتن در زمستان است.

حارث می گوید: هرکس دوست دارد، عمر طولانی کند، باید صبحانه را صبح زود میل نماید، زود شام بخورد، لباس سبک بپوشد و کمتر با زنان‌آمیزش کند.

افلاطون می گوید: پنج چیز، بدن را ضعیف می کند و چه بسا سبب نابودی آن می گردد: فقر، جدایی از دوستان، اندوه و ناراحتی، عدم پذیرش خیرخواهی و نصیحت و خندیدن جاهلان و نادانان به عقلا و خردمندان.

ادامه مطلب ...