همه چیز ازهمه جا

عکس و مطالب خوندنی ودیدنی

همه چیز ازهمه جا

عکس و مطالب خوندنی ودیدنی

رابطه زیبا و شگفت انگیز ادیسون و مادرش!

 

مادرم کسی بود که زندگی مرا ساخت. او برای من بهترین، درست‌کارترین و معتمدترین آدم روی زمین بود و تنها به خاطر وجود او بود که احساس می‌کردم چیزی مرا به ادامه زندگی تشویق می‌کند.

مادرم کسی بود که زندگی مرا ساخت. او برای من بهترین، درست‌کارترین و معتمدترین آدم روی زمین بود و تنها به خاطر وجود او بود که احساس می‌کردم چیزی مرا به ادامه زندگی تشویق می‌کند. من هیچ‌گاه از او ناامید نشدم چون همیشه یک حامی تمام و کمال بود و در هیچ شرایطی امید مرا به ناامیدی تبدیل نکرد.» اینها جملات ادیسون هستند که همیشه و در هر شرایطی او آنها را بارها و بارها تکرار می‌کرد اما فکر می‌کنید چرا مادر ادیسون تا این حد روی سرنوشت، احساسات و افکار او تاثیر داشت؟ ...

 توماس هفت ساله بود که مدت 12 هفته به مدرسه رفت و در یک اتاق کوچک که 38 دانش‌آموز از سنین مختلف در آن بودند، درس خواند. معلم او که بسیار بی‌صبر، بداخلاق و بدون مهارت بود و با 38 دانش‌آموز قد و نیم قد هم باید سر و کله می‌زد چندان از ادیسون خوشش نمی‌آمد چون از سوالات پیاپی او خسته شده بود و پاسخی برای آنها نداشت و ضمنا به نظر او ادیسون رفتاری خودمحور داشت که هیچ‌کس نمی‌توانست حریف آن شود. معلم همیشه او را با لقب «کله پوک بی‌خاصیت» صدا می‌کرد در حالی که ذهن ادیسون سرشار از سوالات و نادانسته‌ها بود و همه می‌دانستند که او بسیار بزرگ‌تر از سن و سالش فکر می‌کند اما معلم او معتقد بود توماس پیش از حد فعالیت می‌کند که حتی بعدها بسیاری از متخصصان معتقد بودند او دچار بیش فعالی و کاهش تمرکز است.

ادامه مطلب ...

تغییر دنیا



بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است: "کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم. در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم. اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!"

مدیریت صحیح

مدیریت صحیح
در یکی از دانشگاه‌های تورنتو (کانادا) مد شده بود دخترها وقتی می‌رفتند
توی دستشویی، بعد از آرایش کردن آینه را می‌بوسیدن تا جای رژ لبشون روی
آینه دستشویی بمونه. مستخدم بی چاره از بس جای رژ لب پاک کرده بود خسته
شده بود. برای همین، موضوع را با رئیس دانشگاه در میان گذاشت. فردای آن
روز رئیس دانشگاه تمام دخترها را جمع کرد جلوی دستشویی و گفت: کسانی که
این کار را می‌کنند خیلی برای مستخدم ایجاد زحمت می‌کنند. حالا برای این
که شما ببینید پاک کردن جای رژ لب چه قدر سخته، مستخدم یک بار جلوی شما
آینه را پاک می‌کنه.
مستخدم با آرامش کامل رفت دستمال رو فرو کرد توی آب توالت فرنگی، وقتی
دستمال خیس شد، شروع کرد به پاک کردن آینه و از اون به بعد دیگه هیچ کس
آینه‌ رو نبوسید!

استاد حسابی


پروفسور حسابی؛ ملقب به پدر فیزیک ایران بعد از ملاقاتی که با انیشتین داشتند و پس از آنکه انیشتین به ایشان نوید می دهند که نظریه شما در آینده ای نه چندان دور، علم فیزیک را در جهان متحول خواهد کرد، به پروفسور پیشنهاد می دهد که برای تکمیل نظریه خود در آزمایشگاه مجهز دانشگاه شیکاگو به کار خود ادامه دهد. در ادامه ایمیل خاطره ای بسیار آموزنده از ایشان در دانشگاه شیکاگو نقل شده که هر ایرانی را به فکر وا می دارد. امیدوارم شما دوستان هم فرصت خوندنش رو از دست ندهید ...
ادامه مطلب ...

زشت ترین دختر کلاس


دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند! نقطه مقابل او دختر زیباروی و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید:
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یکدفعه کلاس از خنده ترکید …

بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند.
او گفت: اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی.

ادامه مطلب ...

حکایت زندگی

 چه تلخ است روابطمان این روزها که چیزی نیست جز حسابگری

   مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیز دعوت کرده بودند . وقتی می خواست وارد شود،در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضنون: از این درب عروس و داماد وارد می شوند و از درب دیگر دعوت شدگان. ملا از درب دعوت شدگان وارد شد. در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند. ملا طبعا از درب دو می وارد شد. ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شده بود.
این داستان حکایت زندگی ماست.کسانی را به زندگی مان دعوت می کنیم(رابطه هایی را آغاز می کنیم) اما وقتی متوجه    می شویم از آنها چیزی عایدمان نمی شود ، رابطه را قطع و افراد را به حال خودشان رها می کنیم.
روابط عاطفی ما چیزی بیشتر از الگوی حاکم بر مناسبات تجاری و اقتصادی نیست.
عشق بر مبنای ترس و ضعف محاسبه گر است. اگر محبتی می کنیم توقع جبران داریم دوست داشتن های ما قید و شرط و تبصره دارد.حساب و کتاب دارد . اگر کسی را دوست داریم به خاطر این است که لیوان نیازمان پر شود .اگر رابطه ای سود آور نباشد آن را ادامه نمی دهیم.


چه ستمگر است انکه از جیبش به تو می بخشد،تا از قلب تو چیزی بگیرد

آیینه و شیشه



جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست ...
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: ولی دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند و آن چیزی نیست جز "شیشه"
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند !
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری ...

داستانی متفاوت از چوپان دروغگویی دیگر


یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی، گوسفندان را به چرا می برد. مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند، تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند تا هر روز آنها را به چرا ببرد. او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود و مردم نیز از این کار راضی بودند. برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ...

یک روز چوپان شروع کرد به فریاد: آی گرگ آی گرگ. وقتی مردم خود را به چوپان رساندند دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است.

آنان چوپان را دلداری دادند و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است. اما از آن پس، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد: "گرگ. گرگ. آی مردم، گرگ". وقتی مردم ده، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ، گوسفندی را خورده است. این وضعیت مدتها ادامه داشت و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ، گوسفندی را خورده بود!

ادامه مطلب ...

افکار دیگران!

مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.

کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.

سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.

پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.

آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.

سخنـان نــاب و پرمعنــای زنـدگی

به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید

در روزگاری که خنده ی مردم از زمین خوردن توست،
پس برخیز تا چنین مردمی بگریند ...
.
.
.
درصد کمی از انسانها نود سال زندگی می کنند
مابقی یک سال را نود بار تکرار می کنند

.
.
.
نصف اشباهاتمان ناشی از این است که
وقتی باید فکر کنیم، احساس می کنیم
و وقتی که باید احساس کنیم، فکر می کنیم

.
.
.
سر آخر، چیزی که به حساب می آید تعداد سالهای زندگی شما نیست
بلکه زندگی ای است که در آن سالها کرده اید

.
.
.
همیشه در زندگیت جوری زندگی کن که
"ای کاش"
تکیه کلام پیریت نشود

.

اعمال خوب وبد

  ١  – انجام دادن کارهای خیـر ، اعمال بد انسان را نابود میکند.

  ٢  – توبه کردن بعد از انجام گناه ، گناه را محو و نـابود میکند.

  ٣  – عدل و انصاف کردن در برابر مـردم ، ظلم را نابود میکند.

  ٤  – صدقه دادن در راه الله«ج» ، بلاها را از انسان دورمیکند.

  ٥  – پشیمانی دربرابر اعمال نیک،سخاوت را از انسان میگیرد.

  ٦  – تکبر کردن و غرور داشتن ، علـم انسان را از بین میـبرد.

  ٧  – دروغ گفتن در هر حـالت ، رزق انسان را از او میــگیرد.

  ٨  – خشم نمودن وغضب کردن،عقل انسان رابه زمین میـزند.

  ٩  – غم وغصه خوردن دربرابرمشکلات دنیا،عمرراضایع وکم میکند.

١٠ – غیبت کردن ازمردم ،اعمال نیک وکردارخیرانسان را نابود میکند. 

دو روز مانده به پایان جهان...

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد.

داد زد و بد و بیراه گفت!(فرشته سکوت کرد)

آسمان و زمین را به هم ریخت!(فرشته سکوت کرد)

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)

به پرو پای فرشته پیچید!(فرشته سکوت کرد)

کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)

دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!

ادامه مطلب ...

ده جمله خواندنی حتما بخوانید

 
1 - اگر خداوند عهده دار روزى تو است ،پس چرا غم روزى خود مى خورى ؟
2 - اگر روزى هر کس معین است ،پس چرا اینقدر حرص مى زنى ؟
3 - اگر حساب حق است ،براى چه این همه مال مى اندوزى ؟
4 - اگر پاداش خدا حق است ، چرا تا این اندازه بخل مى ورزى ؟
5 - اگر کیفر از آتش دوزخ است ، چرا این همه مرتکب گناه مى شوى ؟
6 - اگر مرگ حق است ، چرا اینقدر مغرور و مست هستى ؟
7 - اگر همه چیز در محضر خدا است ، براى چه مکر و حیله مى کنى ؟
8 - اگر گذشتن بر پل صراط حق است ، پس به چه چیز مى بالى و چرا به خود مغرورگشته اى ؟
9 - اگر همه چیز به قضا و قدر الهى است ، پس چرا اینقدر اندوهگین مى باشى ؟
10 - اگر دنیا فانى است ، پس دلبستگى به آن براى چیست ؟(امام صادق علیه السلام)

معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم

در فولکلور آلمان ، قصه ای هست که این چنین بیان می شود :
مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت.
متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند ، پچ پچ می کند ،آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض کند ، نزد قاضی برود و شکایت کند .
اما همین که وارد خانه شد ، تبرش را پیدا کرد . زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می کند .
پائلو کوئیلو
همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که
ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم

داستان عشاق در زمان ملاصدرا

 
 
oshagh yasgroup.ir  داستان عشاق در زمان ملاصدرا
 
زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد.
در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود.
از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند.
ادامه مطلب ...

شما بودید چه واکنشی نشان می‌دادید؟

پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدودا دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود، به همسرش گفت که در بطری را ببندد و آن را در قفسه قرار دهد. مادر پرمشغله موضوع را به‌کل فراموش کرد.

پسربچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد، به سمتش رفت و همۀ آن را خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت‌زده شد و بسیار از این‌که با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان‌حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته، رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه به زبان آورد.
ادامه مطلب ...

خراش عشق مادر

 
 
madar yasgroup.ir  خراش عشق مادر
 
یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر
آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ،سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:
این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند

داستان کوتاه وخواندی

خدایا: این روزها فکر میکنم که حتی ستودن تو کم است
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه ی مرغی گذاشت عقاب با بقیه ی جوجه ها
از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد در تمام زندگیش او همان کارهایی را انجام داد که
مرغها میکردند! و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز میکرد ….
سالها گذشت و عقاب پیر میشد روزی پرنده ی با عظمتی را بالای سرش بر فراز
آسمان ابری دید! او با شکوه تمام با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش بر خلاف
جریان شدید باد پرواز میکرد …. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: “این کیست؟
” همسایه اش پاسخ داد “این عقاب است – سلطان پرندگان معلق به آسمان است
و ما زمینی هستیم” عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد! زیرا فکر میکرد
مرغ است!! حیف است که ما بمیریم و هنوز مرغانه زندگی کنیم … کمی بیاندیشیم

حکایت درویش و گدا

روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او بر روی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به میخ های طلایی گره خورده اند ، نشسته است . گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید : این چه وضعی است ؟ درویش محترم ! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما ، کاملا سرخورده شدم.

درویش خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم . با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد . او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند.

بعد از مدت کوتاهی ، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت : من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام . من بدون کاسه گدایی چه کنم ؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.

صوفی خندید و گفت : دوست من ، میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند ، نه در دل من ، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند.

ازدواج از دیدگاه بزرگان

1-هنگام ازدواج بیشتر با گوش هایت مشورت کن تا با چشم هایت.( ضرب المثل آلمانی)

2- مردی که به خاطر ” پول ” زن می گیرد، به نوکری می رود. ( ضرب المثل فرانسوی )

3- لیاقت داماد ، به قدرت بازوی اوست . ( ضرب المثل چینی )

4- زنی سعادتمند است که مطیع ” شوهر” باشد. ( ضرب المثل یونانی )

5- زن عاقل با داماد ” بی پول ” خوب می سازد. ( ضرب المثل انگلیسی )

6- زن مطیع فرمانروای قلب شوهر است. ( ضرب المثل انگلیسی )

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه وخواندی

حدود دویست و پنجاه سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم به ازدواج
گرفت،با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت
کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند وقتی خدمتکار پیر قصر ماجرا را شنید بشدت
.غمگین شد، چون دختراو مخفیانه عاشق شاهزاده بود دخترش گفت او هم به آن
مهمانی خواهد رفت…مادر گفت: تو شانسی نداری نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا
دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم
یک بار او را از نزدیک ببینم روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت : به
هر یک از شما دانه ای میدهم کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را
برای من بیاورد،ملکه آینده چین می شود….دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در
گلدانی کاشت.سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبانان بسیاری صحبت
کرد و راه گل کاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود ، گلی نرویید روز ملاقات
فرا رسید ،دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار
زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند.لحظه موعود فرا رسید
شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر
خدمتکار همسر آینده او خواهد بود همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده
این دختر تنها کسی است :که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است شاهزاده توضیح داد
که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند : گل صداقت
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!

بوی کباب همسایه/داستانی واقعی در روزگار ما

مردی با تسلیم شکوائیه ای به قاضی شورای حل اختلاف گفت: چندی قبل خانه محقر و مخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک های مشهد خریدم اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره دادم. مدتی از اجاره منزل نگذشته بود که احساس می کردم فرزندان خردسالم دچار افسردگی شده اند. وقتی از سرکار به خانه می آمدم آن ها...

از من طلب «کباب» می کردند من که توان خرید «گوشت» را نداشتم هر بار با بهانه ای آن ها را دست به سر می کردم تا این که متوجه شدم هر چند روز یک بار از اتاقی که به اجاره واگذار کرده ام «بوی کباب» می آید و همین موضوع باعث شده تا فرزندانم از من تقاضای کباب بکنند

ادامه مطلب ...

دو داستان کوتاه وخواندی


عاشق خویش فراموش مکن
عاشق ومعشوقی در کنار رود دانوب مشغول
تفریح و دلدادگی بودند که ناگهان معشوق، گلی را در رودخانه می بیند و با
نگاهش می فهماند که چقدر مشتاق آن دسته...
گل است. عاشق بدون ملاحظه، خود رابه آب می اندازد و گل را به سوی معشوقش
می اندازد و می گوید "فراموشم نکن" وخود به دیار نیستی می رود، از آن پس،
آن گل را "گل فراموشم مکن"می نامند.

------------------------------------------------------------------------------------
در زمان های گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که
عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و
ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند؛ بسیاری هم غرزدند
که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد
بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد.
بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت
و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود.
کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.
پادشاه در آن یادداشت نوشته بود :

هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.

------------------------------------------------------------------------------------
ادامه مطلب ...

طوفان

 
کشیش سوار هواپیما شد.
کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او می‎رفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛
می‎رفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار
سازد.
در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی
به نظر نمی‎رسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد.

هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، کمربندها را مسافران گشودند تا کمی
بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطه‌ور که در

ادامه مطلب ...

دوستت دارم

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.
روز بعد ، واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود: برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.
شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت .
ارنستو چه گوارا

سخنان بزرگان و اندیشمندان در مورد دوست

همه محبتت را به پای دوستت بریز ولی همه اسرارت را در اختیار او نگذار. حضرت علی (ع)
اگر می‌خواهید دشمنان خود را تنبیه کنید، به دوستان خود نیکی کنید. کوروش بزرگ


ابله‌ترین دوستان ما، خطرناک‌ترین دشمنان هم هستند.
سقراط

پرسیدم دوست بهتر است یا برادر؟ گفت دوست برادری است که انسان مطابق میل خود انتخاب می‌کند.
امیل فاگو

خدایا! مرا از دوستانم محافظت بفرما. چون می‌دانم چگونه خویشتن را در مقابل دشمنانم حفظ کنم!
ولتر

ادامه مطلب ...

داستان

هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم.
 موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع
 رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!

اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد
می زد: تو مرد نیستی اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد
 و مثل باران اشک میریخت, می دونستم که
 می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟

اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته یک دختر جوان

ادامه مطلب ...

داستان مترسک از جبران خلیل جبران

از مترسکی سوال کردم:آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای ؟
پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است پس من از
کار خود راضی هستم و  هرگز از آن بیزار نمی‌شوم!اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!گفت : تو اشتباه می کنی!زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر
شده باشد!!!

کاش

یک دلار و هشتاد و هفت سنت. همه‌اش همین بود ـ و شصت سنت آن هم سکه‌های یک سنتی بود؛ سکه‌هایی که طی مدت درازی یک سنت و دو سنت درنتیجه چانه زدن با بقال و سبزی‌فروش و قصاب گرد هم آمده بود؛ سکه‌هایی که با تحمل حرف‌‌های کنایه‌آمیز فروشنده‌ها و تهمت‌های آنها به خست و دنائت و پول‌پرستی جمع شده بود و او همه این تلخی‌ها را به خود هموار کرده بود به امید آنکه بتواند در پایان سال مبلغ مختصری برای خود پس‌انداز کند.
 
ادامه مطلب ...